رفتم جلو، دستش را گرفتم و محکم کشیدم. نیروی فوقالعادهای که آن لحظه در وجودم جمع شده بود، مجتبی را از یقه مرد همسایه جدا کرد و به دنبالم کشاند. به هر جانکندنی بود، انداختمش داخل خانه و در را بستم. وقت برای عذرخواهی نبود. داروهایش که اثر میکرد، میرفتم و از دلشان در میآوردم. غصه عذرخواهی چیزی نبود که ذهنم را مشغول کند، فکر اینکه دوباره برای همسایهها یا بچهها توضیح بدهم چه اتفاقی افتاده، غصهدارم میکرد. چقدر باید این قصه طولانی را برای همه شرح میدادم؟...